در رهت حيران شدم اي جان من

شاعر : عطار

بي سر و سامان شدم اي جان مندر رهت حيران شدم اي جان من
در تو سرگردان شدم اي جان منچون نديدم از تو گردي پس چرا
ذره‌ي حيران شدم اي جان مندر فروغ آفتاب روي تو
از ميان جان شدم اي جان مندر هواي روي تو جان بر ميان
با دلي بريان شدم اي جان منخويش را چون خام تو ديدم ز شرم
بي دل و بي جان شدم اي جان منتا تو را جان و دل خود خوانده‌ام
بي سر و بن زان شدم اي جان منچون سر زلف توام از بن بکند
از پي درمان شدم اي جان منمن بميرم تا چرا با درد تو
در کفن پنهان شدم اي جان منچون رخت پيدا شد از بي طاقتي
با زمين يکسان شدم اي جان منبر اميد آنکه بر من بگذري
ابر خون افشان شدم اي جان منخاک شد عطار و من بر درد او